عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 234
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 479
:: بازدید ماه : 9481
:: بازدید سال : 24196
:: بازدید کلی : 252787

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
پنج شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 1:16 | بازدید : 989 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود.

 

وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»

 

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

 

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،

 

و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

 

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

 

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

 

ابلیس در این میان گفت:

 

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی

 

و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد،

 

تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن

 

و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»

 

؛ عابد با خود گفت :

 

« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم»

 

و برگشت.

 

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.

 

روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.

 

خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:

 

«کجا؟»

 

عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛

 

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.

 

ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

 

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم.

 

اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

 

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد،

 

که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛

 

ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان زیبا , داتانی زیبا درباره ی خدا , داستانی درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی شیطان , داستانی درباره ی شیطان , داستانی درباره ی قدرت خدا , داستانی زیبا درباره ی حکمته خدا , داستانی زیبا , خدا , خدایا , ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
داستانک...
چهار شنبه 21 فروردين 1392 ساعت 15:32 | بازدید : 990 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

 

ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است .

 

کنجکاو شد و پرسید ای ابلیس این طناب ها برای چیست ؟

 

جواب داد برای اسارت ادمیزاد .

 

طناب های نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان

 

طناب های کلفت هم برای انانی که دیر وسوسه میشوند.

 

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت

 

وگفت اینها را هم انسان های با ایمان که راضی به رضای خدایند

 

و اعتماد به نفس داشتند پاره کردند و اسارت را نپذیرفتند .

 

مرد گفت طناب من کدام است؟

 

ابلیس گفت اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم

 

خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ... مرد قبول کرد.

 

ابلیس خنده کنان گفت عجب با این ریسمان های پاره هم می شود.

 

انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت.....!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد شیطان , داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان , داستانی درباره ی ابلیس , داستانی زیبا درباره ی شیطان , داستانی زیبا درباره ی انسان های سست ایمان , انسان جاهل , داستانی درباره ی انسان نادان , داستانی زیبا درباره ی انسان های با ایمان , بندگی شیطان , داستانی زیبا درباره ی اسارت شیطان ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
دو شنبه 12 فروردين 1392 ساعت 1:17 | بازدید : 1030 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.


روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد

و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.


فرعون یک روز از او فرصت گرفت.

شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد

و همچنان عاجز مانده بود

که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.


فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.


شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.

سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!


بعد خطاب به فرعون گفت:

من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم

آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت:

چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟


شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درمورد زندگی , داستانی در مورد شیظان , داستانی درباره ی فرعون , ادعای خدایی فرعون , داستانی درباره ی ادعای خدایی فرعون , داستانی بسیار زیبا درباره ی شیطان , داستانی زیبا درباره ی شیطان , داستانی زیبا درباره ی علت سجده نکردن شیطان در برابر انسان , انسان جاهل , داستانی درباره ی انسان نادان ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد